November 2010

Friday, March 19
امروز، روز پر تنش و شلوغی بود. ما میخواستیم به نایروبی برویم ولی‌ هنوز نمیدونستیم که چه طور و با چه وسیله نقلیه یی میشود به آنجا رفت. بعد از چند تماس تلفنی و جستجو فهمیدیم که میتونیم با قطار شب به اونجا بریم.وقتی‌ میخواستیم در محل خرید بلیط، بلیط قطار رو بخریم متوجه شدیم که جمعه هیچ قطاری از ممبسا به نایروبی نمی‌رود. سریعاً باید برنامه رو عوض میکردیم، و با اتوبوس می‌رفتیم. اتوبوس ساعت ۲۲:۳۰ میرفت، بنابراین ما بعضی‌ فیلمبرداری ها و جلسات مختلف رو در طول روز انجام دادیم.

 

 

معلوم شد که ما مقدار بیشتری برای این مسافرت پول داده بودیم، فکر میکردیم که اتوبوس شب برای توریست هاست، و انتظار داشتیم مردم زیادی در اتوبوس نباشند. حالا ساعت ده بود و ما در اتوبوس بودیم. اتوبوس آرام آرام در حال پر شدن بود، و در نهایت ما دیدیم که تمام بلیط‌ها توسط مردم محلی خریده شد. مسافران سر درگم، در اتوبوس بالا و پایین می‌رفتند تا جای خود را پیدا کنند. ´هرج و مرج شده بود.
من پشت اتوبوس کنار پنجره نشسته بودم. آنت کنار من و وینستن جلوی من کنار پنجره نشسته بود. ما فقط نشسته بودیم و نگاه میکردیم.
آنت در پیدا کردن صندلی یک زن کنیایی، به او کمک میکرد. بالای صندلیها یک برچسب کوچک بود که شماره صندلی رو نشون میداد. انت به زن کمک کرد شماره صندلیش رو که ۴۳ بود پیدا کند. بعد دقایقی یک مرد هندی آمد که ادعا میکرد زن جای او نشسته است در حالیکه شماره صندلی او ۴۵ بود. بحث بوجود آمد. راننده اتوبوس اومد و به آنت گفت خانم من اتوبوس خودم رو میشناسم. آنت سعی‌ کرد که راننده رو متقاعد کند که مرد هندی جای اون زن نشسته، اما با وجودی که دلایل کاملا واضح بود راننده متقاعد نشد و زن مجبور شد برود. متاسفانه زن تمام هشت ساعت سفر کنار آنت نشسته بود. خیلی‌ پر حرف بود و علاقه داشت همه چیز رو راجع به آنت بدونه، ما شب قبل فقط ۴ ساعت خوابیده بودیم. شما میتونید بفهمید که آنت چقدر خسته بود.
به هر حال موفق شدیم چرت بزنیم. ساعت ۳:۵۰ صبح اتفاق افتاد.من پشت وینستن در یک فضای کوچکی نشسته بودم. وینستن هم سرش رو به پنجره تکیه داده بود، و آنت کنار من نشسته بود. ناگهان صدای وحشتناک انفجار آمد.ما از ترس پریدیم.
این پست طولانی‌ شده بنابراین من اون رو فردا در پست بعدی ادامه خواهم داد.

 

Wednesday, March 17

عصر جمعه پنجم مارس تولّد وینستن بود، بهانهٔ خوبی‌ برای سرگرمی و جشن گرفتن :), ما تصمیم گرفتیم نصف روز رو کار کنیم. بعد کار به خونه سواحیلی رفتم، تمیزش کردم و غذا درست کردم. من خجالت کشیدم که لباسهای تمیز و قشنگم رو اونجا بپوشم و برای جشن آماده بشم، بنابر این برای آماده شدن به هتل آنت و وینستن رفتم

 

 

شام بسیار خوبی‌ در محل اقامت توریست‌ها خوردیم. خدای من، چه قدر تفاوت بین این مکان که توریست‌ها بودند با جایی‌ که مردم عادی زندگی‌ میکردند وجود داشت!! مثل این بود که در دو سیاره متفاوت بودند.
شب ما در حالی‌ به پایان رسید که دوستان قدیمیمون رو در کنیا ملاقات کردیم. شبمون پر بود از رقص، نوشیدن و خنده. همه چیز بسیار خوب و عالی‌ بود: رقص، مردم، نگاه ها، حرکت و تمام مشاهدات. اینجا تو به عنوان یک سفید پوست معروف هستی‌.

این موقعیت‌ها تو رو در معرض یک فرهنگ جدید قرار میدهد. به هر حال خیلی‌ خوش گذشت، و مردم زیادی رو ملاقات کردیم، به شبها یی مثل امشب نیاز داریم، که نیروی از دست رفتمون رو دوباره برگردونیم

 

 

 

 

Tuesday 16 March

اگر چه ما هر روز از ۵ صبح تا ۱۲ شب کار می‌کنیم،ولی‌ بعضی‌ وقتها زمانی‌ برای حرف زدن و نشستن با هم داریم. در یک فرصتی که پیش اومد و با هم صحبت میکردیم، آنت احساسات و افکارش رو بیان کرد، که من فکر کردم اونها رو امروز در این پست منتشر کنم


 انگار یک خط نامرئی بین ما وجود دارد، ما در یک طرف خط ایستادیم و اون‌ها در طرف دیگر، من (آنت) چشام رو باز کردم. من آنجا با شکمی سیر، و لباسهای تمیز هستم. این خیلی ناعادلانه هست. زباله‌ها در اطراف، خانه‌های ساخته شده از ورق‌های فلزی و خاک روس, اونها واقعا درمانده هستند. احساس احمق بودن می‌کنم. مثل این که من در یک سیاره دیگری زندگی‌ می‌کنم

 

با کمی‌ تأخیر در پرداخت حقوقم، نمیتونم غذا تهیه کنم یا به مهمونی‌ برم، نمیتونم لباس یا هر چیزی رو که می‌خوام بخرم. بیست و پنجم هر ماه پول در حسابم هست و می‌تونم استراحت کنم، تمیز، راضی‌ و خوشحال باشم. می‌تونم یخچالم رو پر کنم، آنچه که لازم دارم رو بخرم و صورتحساب‌ها رو پرداخت کنم. قبلا این تفاوت‌ها رو نمی‌‌فهمیدم.واقعا عجیب به نظر میاید.
در کنار تمام اینها خونه یی تمیز، کامل، گرم و روشن ، یخچال و فریزر پر از مواد غذا یی و حمام با آب لوله کشی‌ .آب اینجا خیلی‌ گرون و کم است.

من با دوست پسرم و ۲ تا گربه در یک خونه ۵۵ متر مربع زندگی‌ می‌کنم. و حالا میبینم که رز و همسایه‌هایش اینجا چه طور زندگی‌ میکنند. گاهی اوقات یک خانواده با ۷ فرزند در یک اتاق ۱۵ متر مربع زندگی‌ میکنند. وقتی‌ مردم به من میگفتند تو به یکی‌ از جاهای ثروتمند در جهان تعلّق داری، چه طور من نمیتونستم این رو درک کنم؟ من هرگز فقر رو از نزدیک تجربه نکرده و ندیده بودم. فقط از تلویزیون اون رو میدیدم. اما حالا میبینم، و از همه مهمتر اون رو احساس می‌کنم

 

 

من میدونم که پول، امکانات و لباس همه چیز نیست. میدونم که عشق و دوستی از هر چیزی بهتر است. اما بدست آوردن پول، امکانات، لباس برای من مشکل نیست و همین من رو یکی‌ از افراد بی‌ نیاز در دنیا کرده.
به نظر میاد که این دولت نمی‌تونه مردم خودش رو حمایت و پشتیبانی کند. چشمان من باز شده و خیلی‌ چیزها رو در ک کردم. من رو ببین که چطور امنیت و رفاه اطرافم رو گرفته. اما این مردم بیرون از دایره امنیت، رفاه و خیلی دور از من هستند

 

 

Monday, 15 March

ساعت ۶ صبح جاشوا مثل هر روز در زد و من رو بیدار کرد. جاشوا همسایه‌ام و یکی‌ از شخصیت‌های فیلم است. وقتی‌ بیدار شدم به سمت ممبسا حرکت کردیم، ما تقریبا بخشی از زندگی‌ هم شده ایم، او در انجام کارهای روزمره کمکم می‌کند. ما بیشتر وقتمون رو با هم هستیم، و حالا اون برای من، مثل یک دوست نزدیک و مشاور شده، من تحسینش می‌کنم. البته تفاوت‌های فرهنگی‌ زیادی بین ما وجود دارد. جاشوا همیشه دوست دارد تصمیم بگیرد و این برای من کمی‌ سخت است. اون با حداکثر فشار، سعی‌ داشت من مثل یک زن کنیایی رفتار کنم!با وجود اینکه جاشوا واقعا سعی‌ می‌کند " بله " گفتن رو به من یاد بده، ولی‌ من به سختی‌ از این کلمه در زندگی‌ روزمره استفاده می‌کنم.

 

 

یکشنبه قبل، به من گفت: "قبل اینکه من جمله‌ام رو تموم کنم، تو میگی‌ نه. و من باید تو رو متقاعد کنم." اما علی رغم تمام تفاوتها و شباهتها ما از دوستی باهم لذت میبریم. اون واقعا دوستداشتنی و خوبست با یک قلب بزرگ. همچنین نقش مهمی‌ در این پروژه دارد.

 

 

 

برای ساختن فیلم مستند لازم است که به این نظریه اعتقاد داشته باشی‌: یک بخش بزرگ کار داشتن افراد صادق و درست در اطرافت هست. مردمی که این نظریه رو قبول دارند، و بر اون تمرکز میکنند، ۱۰۰ درصد موفقند و یک گروه خوب میسازند. خوشحالم که می‌تونم بگم، افرادی که اطرافم هستند، تمام آنچه برای موفقیت فیلمم نیاز دارم به من میدهند و حتا بیشتر. این دومین سفر من به کنیا برای ساختن مستند است. دفعهٔ قبل هیچ تمرکز، تعهد، تمایل یا مبارزه‌ای وجود نداشت. اما شکست کمکی‌ هست برای یادگیری موفقیت.
امروز به آنت و وینستن نگاه می‌کردم، که مدام سعی‌ در جلو بردن کار میکردند . اواخر شب، صبح زود، ناراحتی‌ معده، خستگی، کثیفی همهٔ اینها فشار زیادی وارد می‌کند. متشکرم از اونها بخاطر انگیزشون، و از همهٔ کسائی که در ساختن این فیلم نقشی‌ داشتند و به پیشرفت اون کمک کردند

 

 

 

 

 

Sunday, February 14

 


زمان میگذرد و هر روز یک اتفاق جدید رخ میدهد. شاید به همین دلیل فکر می‌کنیم که ماه هاست که در کنیا هستیم. ما هرروز با اتفاقات جدیدی روبرو می‌شویم ، و چیزهای جالبی‌ رو یاد میگیریم. امروز یک شنبه یعنی‌ روز عبادت است.
همسایه ها لباس تمیز پوشیده اند،و بچه‌ها با لباسهای قشنگ در اطراف میدوند. ساعت یک، ما در کنار جاشوا و جولیوس در کلیسا نشسته بودیم. بعد از اجرای کمی‌ موسیقی‌ و رقص، کشیش شروع به موعظه کرد. با شوق و اشتیاق در میکروفونی که مقابلش بود فریاد میزد، و به نظر میومد که چیزهای جالبی‌ می‌گوید. گوش هام از تفکیک کردن صحبت ‌ها و سر و صداها خسته شده بود. خیلی‌ زود خسته و بیحوصله شدم و موقعیت طوری بود که به سختی‌ میتونستم خودم رو برای اونجا موندن کنترل کنم .

تمام خطبه به زبان سواحیلی بود، من واقعا باید خودم رو کنترل می‌کردم که از بیحوصلگی و بیقراری گریه نکنم. وینستن تا جایی‌ که میتونست فیلمبرداری میکرد، ولی‌ نمیتونست از گوش دادن به خطبه فرار کند. بعد دو ساعت ، وینستن به من نگاه کرد و گفت:" این موعظه تمام شدنی نیست." ساعت یک بود. به سمت جاشوا برگشتم، در حالی‌ که بغض کرده بودم، با احتیاط پرسیدم: چه ساعتی این برنامه تمام میشود؟ جواب داد: " ساعت ۴" اطلاعات رو به وینستن منتقل کردم، اون چه که میشنید رو باور نمیکرد.سه ساعت بعد، من با غرور از اونجا خارج شدم. بدون اینکه ناراحتی‌، خستگی و نا امیدی که در وجودم بود رو نشون بدم.

 

 

 


مصاحبه دیروز وقت و نیروی زیادی از ما گرفت، ما یک داستان جالب رو در مورد یکی‌ از شخصیت‌های فیلممون ساختیم .شاید وارد شدن در جزئیات زندگی‌ افراد زیاد جالب به نظر نیاید ، و در ساختن فیلم مستندمون ما این مشکل رو داشتیم