November 2010

Friday, March 12

مثل تمام روزها، جاشوا ساعت ۵ صبح در زد و من رو بیدار کرد. با سردرد بدی از خواب بیدار شدم. وظیفهٔ اون روز من عبارت بود از: بلند شدن از رختخواب، ورزش، شستن ظرفها، جارو کردن، آماده کردن صبحانه و آماده شدن برای کار با صنایع دستی‌. وینستن دوربین به دست ، در محل مورد نظر نشسته بود و فیلمبرداری رو شروع کرده بود. روز من آغاز شد. کار دیگری که من هر روز صبح و عصر انجام میدادم مسواک زدن بود، در حین انجام اینکار ، بوی غیر قابل تحمل، بوی بد توالت، حمام و آشغال که همه جا رو گرفته بود همه و همه باعث حالت تهوع من میشد .

 


احساس خستگی می‌کنم، تمام بدنم کوفته است، انگار که کتک خورده ام، اما همچنان ادامه میدهم و به جلو میروم.امروز کاملا خسته و آزرده شده‌ام. از این حالتی که دارم خجالت میکشم چون میخواهم و باید تمام وضیعیت های مختلف رو مدیریت کنم، قوی و مثبت باشم. و چه قدر سخت است که در این شرایط بتونم تمام اینها رو در خودم بوجود بیارم و حفظ کنم. خسته بودم از اینکه مثل طوطی صد بار در روز خودم رو به هر کسی‌ که میبینم معرفی‌ کنم، و توضیح بدم که چه کار می‌کنم.خسته از مردمی که به من اشاره میکردند و فریاد می‌زدند
"mzungu"انسان سفید:
از دیدن این همه فقر و بدبختی این مردم رنج میبرم. یک درد، غم و اندوه مستمر و ثابت. واقعا برای این احساس ناامیدی متاسفم . در حال حاضر خیلی‌ احساساتی شده ام. امروز بغض گلوم رو گرفته بود و با خودم در جنگ بودم، و به خودم می‌گفتم باید صبور باشی‌ و تحمل کنی‌. احساس گناه می‌کردم، چون میدونستم به زودی اونجا رو ترک خواهم کرد، و به یک زندگی‌ بهتر و دنیای تمیزتر خواهم رفت، این فکر واقعا من رو عذاب میداد. از طرف دیگر دلتنگ خانوده‌ام بودم و دلتنگ دستپخت ایرانی‌ مادرم. مردمی که اینجا رنج، چرک، آلودگی، گرمای وحشتناک، هرج مرج در جاده ها، فقر، خشم، فرهنگ محدود و فساد رو تحمل میکنند و همچنان برای زندگی‌ تلاش میکنند، واقعا قابل ستایش و تحسین هستند.

 


امشب به خونه سواحیلی خواهم رفت. می‌تونم تصور کنم که همسایه‌ها در حیات نشسته اند. با اونها همراه خواهم شد. مهربانی، عشق و حسّ کنجکاویشون به من قدرت میدهد. نگاه کردن جهان از چشمان اونها واقعا سخت است، ولی‌ کنار هم بودن و زندگی‌ قبیله‌‌ای راهی‌ است برای مواظبت کردن آنها از یکدیگر، و عشق یک نزدیکی‌ خاصی‌ بین به وجود آورده، که من اون رو تحسین می‌کنم و دلتنگش خواهم شد

 

 

Tuesday, March 9
حالا بیشتر از یک هفته هست که در این محلهٔ پرجمعیت زندگی‌ می‌کنم. احساس ناامنی و تنهایی‌ به طور کامل از بین رفته. سعی‌ می‌کنم که فرهنگ، افکار و طرز زندگیشون رو یاد بگیرم. شاید من به نظر اونها خیلی‌ بی‌ تجربه(دست و پا چلفتی ؛) )، و متفاوت به نظر بیام، ولی‌ اونها خیلی‌ میهمان نوازند و سعی‌ میکنند خوشحالم کنند. هر روز که به خونه میرسم همه مشتاقند که من روزم رو چه طور گذروندم.بحثمون از اتفاقات روزانه ممکن است به هر چیزی ختم شود. در مورد موضوعات متفاوت صحبت می‌کنیم.
ساعت ۵:۳۰ صبح که بیدار شدم و از اطاقم بیرون اومدم، چهار مرد جلوی در ایستاده بودند ، سر و صدا میکردند و با صدای بلند با هسایه‌ام حرف می‌زدند. فهمیدم که مشکلی‌ پیش اومده. همسایه‌ام در حال گریه کردن بود. من از جاشوا پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ معلوم شد که اجاره سه ماه را پرداخت نکرده اند.
مرد‌ها سعی‌ میکردند که اون‌ها رو از خونه بیرون کنند. همسایه من یک مرد ۳۵ ساله است. اخیرا ازدواج کرده ,و چون پول کافی‌ نداشتند، جشن عروسی‌ هم نگرفتند. پدر و مادرش رو ۲ ساله قبل از دست داده، مسئولیت برادر، خواهر و مادربزرگش که در روستا زندگی‌ میکنندهم,بر عهده اوست. در میان تمام این مشکلات حدود سه ماه پیش کارش رو هم از دست داد. شانس پیدا کردن کار روزانه برای او که هیچ تحصیلاتی ندارد خیلی‌ کم و شاید غیر ممکن است. همسرش با شستن ظرف و لباس سعی‌ می‌کند برای اجاره، غذا و راحتی‌ خانوادش پول فراهم کند. وضعیت واقعا دردناک و سختیست. به هر حال ما مشکلشون رو حل کردیم (متأسفانه موقتأ).
قبلا اشاره کردم، که تجربه‌های جدید و عجیبی‌ رو اینجا داشتیم. یکی‌ از بزرگترین اونها حمام کردن است. هر روز صبح برای شستن بدنمون باید در صف بایستیم!!
اینجا در چانی آب لوله کشی‌ وجود ندارد، و شما مجبورید یک ظرف آب رو بخرید!! من یک سطل رو پر از آب می‌کنم، و اون رو با خودم به حمام میبرم، یک کاسه کوچک رو از آب پر می‌کنم، و روی خودم میریزم. وقتی‌ کارم تمام شد، خودم رو با تیکه پارچه خشک می‌کنم و در حمام لباس میپوشم.
من معمولاً ساعت ۵:۳۰ از خواب بیدار میشم، بعد از انجام دادن کارهای روزمره، با جاشوا، آنت و وینستن صبحانه میخورم.استرس و فشار خیلی‌ زیاد است. اینجا کار بصورت ساعتی‌ و مداوم انجام میشود. کار صنایع دستی‌ رو هم شروع کرده ام. یک کار جسمی‌ بسیار سخت. برش، برش و برش، سپس خورد کردن، خورد کردن و خورد کردن. گرد و خاک، گرما و کثیفی من رو واقعا خسته میکنه. در این میان، تعداد زیادی مصاحبه و کارهای دیگر هم انجام میدهم. چیزی که اذیتم می‌کند نداشتن انرژی برای تمام این کارهاست.

 

 

Saturday 27th February

امروز روز بزرگی‌ برای من خواهد بود: اولین شبی که من در خونه سواحیلی خودم هستم. شما حتما
می‌خواهید بدونید که"خانه های سواحیلی" چه نوع خونه‌هایی‌ هستند. در محلهٔ کثیف و پر جمعیت مومباسا ، خونه‌هایی‌ وجود دارد که از سیمان، بتون و گاهی اوقات گّل ساخته شده، ساختمان‌هایی‌ بسیار ساده که معمولاً دیوارهای بیرونی هیچ رنگی‌ ندارند. این خانه‌ها معمولا یک طبقه و خیلی‌ نزدیک به هم ساخته شده اند






برای وارد شدن به آنها باید از دروازه عبور کنی‌. برای دلایل امنیتی در شب دروازه‌ها معمولاً دو یا سه در هستند. وقتی‌ وارد میشوی یک راهرو بلند میبینی‌ با دو یا سه در، در هر طرف. هر اتاق (حدود ۵.۵ متر مربع), یک پنجره و یک در چوبی دارد. بعضی‌ اوقات تمام خانواده در همین اتاق کوچک زندگی‌ میکنند. راهرو به یک ایوان بدون سقف باز میشود. تمام مردمی که در این خانه‌ها زندگی‌ میکنند (حدود ۲۰-۳۰ نفر) یک توالت و حمام مشترک دارند. رنگ دیوارها به نظر فیروزه‌ای می‌ آید، ولی‌ کثیفی دیوارها نمیگذارد رنگ آن مشخص باشد.





حالا در اطاقم نشستم، و منتظر غذا هستم، برنج و تخم مرغ. وینستن می‌گوید که من آرامتر به نظر میام، ولی‌ وقتی‌ تمام شهر تاریک و ساکت شد، معنای واقعی‌ ترس و ناامنی رو با تمام وجودم درک کردم.من نمی‌خوام تنها باشم,اما میدونم که وینستن و آنت به زودی به هتل بر میگردند، و من برای بدست آوردن امنیت، دوست و سرگرمی در اینجا به زمان نیاز دارم. ولی‌ در حال حاضر باید فقط به زمان حال توجه کنم و تمام حواسم رو روی آنچه الان انجام میدهم متمرکز کنم.





Friday 26th February

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم احساس مریضی کردم. برای آماده شدن و رفتن به خونه سواحیلی هیچ رمقی نداشتم. حالم خیلی‌ بد بود، حدس زدیم که مسموم شدم و مجبور شدم که در رختخواب بمونم. وینستن و آنت برای فیلمبرداری از جولیوس,من رو ترک کردند. دکتر با کمی‌ شک تشخیص عفونت داد و انتبیوتیک تجویز کرد.وقتی‌ به هتل برگشتم،تب کردم.
امروز یکی‌ از گرمترین روزها در مومباساست، (گرمای حدود ۳۵ درج در سایه!!).بدبختانه بیشتر کار ما در آفتاب بود. احساس می‌کردم کمی‌ بهترم، اگر چه هنوز تب داشتم. ولی‌ خوشحالم که تونستم خیلی‌ از چیزهای که برای خونه سواحیلی می‌خواستم رو تهیه کنم. تخت، بعضی‌ وسائل آشپزخونه، و هر چیز دیگری که برای زندگی‌ نیاز داشتم.فردا به اونجا میرم.
خونه من ۱۰ متر مربع است، بهمراه عنکبوت‌هایی‌ که در سقف و دیوارش در حال قدم زدن هستند ؛). جولیوس به من گفت: تنها چیزی که در مقابل پشه‌های مالاریااز تو محافظت می‌کند، همین عنکبوتها هستند.
برای تحمل کثیفی اینجا نیاز به توان بالائی دارم. فقط با دیدن فیلممون میتونید بفهمید که من در چه شرایطی زندگی‌ می‌کنم

.


امروز جمعه، بیشتر سوئدیها از تعطیلات آخر هفته خودشون لذت میبرند، یا در حال برنامه ریزی هستند. در کنیا، ۷ روز هفته رو باید کار کنی‌، تعطیلات ندارند، بنابر این ما هم باید مثل اینها کار کنیم. فردا من زندگی‌ جدیدم رو در کنیا شروع می‌کنم.

my new life in Kenya.

 

 



Wednesday 24th February

در ساحل جنوب و جنوب شرقی‌، دومین شهر بزرگ و بندری کنیا، مومباسا نام دارد. یک شهر توریستی که بخاطر سواحل‌ شن سفید و دریای شفاف و زلالش بسیار محبوب است. هر ساله، هزاران نفر از دوستداران آفتاب به اینجا می‌‌آیند.مومباسا بهشتی در مناطق گرمسیریست که اکثریت اهالی آن مسلمانند، یک مرکز جذاب تجاری که مردم زیادی رو از قبیله‌‌های مختلف سراسر کنیا جذب کرده.
مردم اکامبا یکی‌ از قبیله‌‌هایی‌ هستند که برای کار به اینجا مهاجرت کرده‌اند. بسیاری از مردهای اکامبیایی خونه و خونوادشون رو در روستا ترک کردن، و برای کار به اینجا اومدن.
وقتی‌ به مومباسا رسیدیم، و از ماشین بیرون اومدیم، تغییر دما رو کاملا احساس کردم،در وامونیو هوا خنک تر بود. با اینکه شب بود دما خیلی‌ بالا بود(حدود ۳۰ درجه). حتا اهالی اونجا هم از گرما شکایت میکردند.
هتل در قسمت شلوغ شهر است. وقتی‌ در ماشین نشستم، اشتیاق زیادی برای کولر داشتم. اما وقتی‌ به اتاقمون به هتل رفتیم، فقط یک پنکه اونجا بود!! اینجا برای چند هفته خونه من خواهد بود. ما اینجا خواهیم موند چون اینجا نزدیک محلهٔ شلوغیست، که رز زندگی‌ خواهد کرد.