Monday, November 15
اینجا کارهای زیادی هست، که باید برای کامل کردن فیلم انجام شود، تقریبا تمام روز، ما مشغول کاریم. با اینکه، به خونم برگشتم، اما هنوز تجربه های زیادی از کنیا در ذهنم هست
ما در خونه سواحیلی نشسته بودیم و وینستن از من و جاشوا فیلم میگرفت، زنی با یک مرغ پر سر و صدا در دستش وارد شد!!!او حدودا ۴۰ ساله است و با شوهر و پسرش جلوی خونه جاشوا زندگی میکند. او با آنت که با کنجکاوی به رفتار و حرکات او نگاه میکرد برخورد کرد. زن به من گفت که اونها اون رو برای شام خواهند خورد. ما با تعجب به هم نگاه کردیم، در حالی که همسایهها به اتاقهاشون رفته بودند، و اثری از هیچکس نبود. واقعا معنی حرفهای زن رو نمیفهمیدیم. بعد از مدتی یکی از همسایهها با یک چاقوی بزرگ و لبخندی بر لب بیرون آمد!!سپس در حیاط ایستاد، فقط چند متر دورتر از ما، مرغ رو زیر پاهایش گذاشت. وینستن با دوربینش برای فیلمبرداری از تمام وقایع ظاهر شد. در حالی که من پشت سر اون برای دیدن انچه داشت اتفاق میافتاد, میپریدم. در ضمن آنت که نمیتونست این صحنه رو تحمل کند, سریع از حیات خارج شد

زن سر مرغ رو روی زمین گذاشت و چاقو روی گلوش کشید. خون در اطراف پخش شد. من خون قرمز رو دیدم که اطراف مرغ پخش می شد، در حالی که شدیدا می لرزید. بعد مدتی تمام این اتفاقها تموم شد ، و زمان کباب کردن مرغ برای شام بود
وقتی به هزاران عکسی که در کنیا گرفته ایم نگاه میکنم، می فهمم که چه سفر خوب و پر ماجرایی داشتیم . ما مردمی رو ملاقات کردیم که مارو در قلبشون، خونههاشون و زندگیشون وارد کردند.امروز با وینستن نشستیم، و به عکسها و فیلمهایی نگاه کردیم که باعث دلتنگی و یادآوری خاطرههای قشنگی از سفرمون شدند




















