Tuesday, March 9
حالا بیشتر از یک هفته هست که در این محلهٔ پرجمعیت زندگی‌ می‌کنم. احساس ناامنی و تنهایی‌ به طور کامل از بین رفته. سعی‌ می‌کنم که فرهنگ، افکار و طرز زندگیشون رو یاد بگیرم. شاید من به نظر اونها خیلی‌ بی‌ تجربه(دست و پا چلفتی ؛) )، و متفاوت به نظر بیام، ولی‌ اونها خیلی‌ میهمان نوازند و سعی‌ میکنند خوشحالم کنند. هر روز که به خونه میرسم همه مشتاقند که من روزم رو چه طور گذروندم.بحثمون از اتفاقات روزانه ممکن است به هر چیزی ختم شود. در مورد موضوعات متفاوت صحبت می‌کنیم.
ساعت ۵:۳۰ صبح که بیدار شدم و از اطاقم بیرون اومدم، چهار مرد جلوی در ایستاده بودند ، سر و صدا میکردند و با صدای بلند با هسایه‌ام حرف می‌زدند. فهمیدم که مشکلی‌ پیش اومده. همسایه‌ام در حال گریه کردن بود. من از جاشوا پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ معلوم شد که اجاره سه ماه را پرداخت نکرده اند.
مرد‌ها سعی‌ میکردند که اون‌ها رو از خونه بیرون کنند. همسایه من یک مرد ۳۵ ساله است. اخیرا ازدواج کرده ,و چون پول کافی‌ نداشتند، جشن عروسی‌ هم نگرفتند. پدر و مادرش رو ۲ ساله قبل از دست داده، مسئولیت برادر، خواهر و مادربزرگش که در روستا زندگی‌ میکنندهم,بر عهده اوست. در میان تمام این مشکلات حدود سه ماه پیش کارش رو هم از دست داد. شانس پیدا کردن کار روزانه برای او که هیچ تحصیلاتی ندارد خیلی‌ کم و شاید غیر ممکن است. همسرش با شستن ظرف و لباس سعی‌ می‌کند برای اجاره، غذا و راحتی‌ خانوادش پول فراهم کند. وضعیت واقعا دردناک و سختیست. به هر حال ما مشکلشون رو حل کردیم (متأسفانه موقتأ).
قبلا اشاره کردم، که تجربه‌های جدید و عجیبی‌ رو اینجا داشتیم. یکی‌ از بزرگترین اونها حمام کردن است. هر روز صبح برای شستن بدنمون باید در صف بایستیم!!
اینجا در چانی آب لوله کشی‌ وجود ندارد، و شما مجبورید یک ظرف آب رو بخرید!! من یک سطل رو پر از آب می‌کنم، و اون رو با خودم به حمام میبرم، یک کاسه کوچک رو از آب پر می‌کنم، و روی خودم میریزم. وقتی‌ کارم تمام شد، خودم رو با تیکه پارچه خشک می‌کنم و در حمام لباس میپوشم.
من معمولاً ساعت ۵:۳۰ از خواب بیدار میشم، بعد از انجام دادن کارهای روزمره، با جاشوا، آنت و وینستن صبحانه میخورم.استرس و فشار خیلی‌ زیاد است. اینجا کار بصورت ساعتی‌ و مداوم انجام میشود. کار صنایع دستی‌ رو هم شروع کرده ام. یک کار جسمی‌ بسیار سخت. برش، برش و برش، سپس خورد کردن، خورد کردن و خورد کردن. گرد و خاک، گرما و کثیفی من رو واقعا خسته میکنه. در این میان، تعداد زیادی مصاحبه و کارهای دیگر هم انجام میدهم. چیزی که اذیتم می‌کند نداشتن انرژی برای تمام این کارهاست.

 

 

Saturday 27th February

امروز روز بزرگی‌ برای من خواهد بود: اولین شبی که من در خونه سواحیلی خودم هستم. شما حتما
می‌خواهید بدونید که"خانه های سواحیلی" چه نوع خونه‌هایی‌ هستند. در محلهٔ کثیف و پر جمعیت مومباسا ، خونه‌هایی‌ وجود دارد که از سیمان، بتون و گاهی اوقات گّل ساخته شده، ساختمان‌هایی‌ بسیار ساده که معمولاً دیوارهای بیرونی هیچ رنگی‌ ندارند. این خانه‌ها معمولا یک طبقه و خیلی‌ نزدیک به هم ساخته شده اند






برای وارد شدن به آنها باید از دروازه عبور کنی‌. برای دلایل امنیتی در شب دروازه‌ها معمولاً دو یا سه در هستند. وقتی‌ وارد میشوی یک راهرو بلند میبینی‌ با دو یا سه در، در هر طرف. هر اتاق (حدود ۵.۵ متر مربع), یک پنجره و یک در چوبی دارد. بعضی‌ اوقات تمام خانواده در همین اتاق کوچک زندگی‌ میکنند. راهرو به یک ایوان بدون سقف باز میشود. تمام مردمی که در این خانه‌ها زندگی‌ میکنند (حدود ۲۰-۳۰ نفر) یک توالت و حمام مشترک دارند. رنگ دیوارها به نظر فیروزه‌ای می‌ آید، ولی‌ کثیفی دیوارها نمیگذارد رنگ آن مشخص باشد.





حالا در اطاقم نشستم، و منتظر غذا هستم، برنج و تخم مرغ. وینستن می‌گوید که من آرامتر به نظر میام، ولی‌ وقتی‌ تمام شهر تاریک و ساکت شد، معنای واقعی‌ ترس و ناامنی رو با تمام وجودم درک کردم.من نمی‌خوام تنها باشم,اما میدونم که وینستن و آنت به زودی به هتل بر میگردند، و من برای بدست آوردن امنیت، دوست و سرگرمی در اینجا به زمان نیاز دارم. ولی‌ در حال حاضر باید فقط به زمان حال توجه کنم و تمام حواسم رو روی آنچه الان انجام میدهم متمرکز کنم.





Friday 26th February

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم احساس مریضی کردم. برای آماده شدن و رفتن به خونه سواحیلی هیچ رمقی نداشتم. حالم خیلی‌ بد بود، حدس زدیم که مسموم شدم و مجبور شدم که در رختخواب بمونم. وینستن و آنت برای فیلمبرداری از جولیوس,من رو ترک کردند. دکتر با کمی‌ شک تشخیص عفونت داد و انتبیوتیک تجویز کرد.وقتی‌ به هتل برگشتم،تب کردم.
امروز یکی‌ از گرمترین روزها در مومباساست، (گرمای حدود ۳۵ درج در سایه!!).بدبختانه بیشتر کار ما در آفتاب بود. احساس می‌کردم کمی‌ بهترم، اگر چه هنوز تب داشتم. ولی‌ خوشحالم که تونستم خیلی‌ از چیزهای که برای خونه سواحیلی می‌خواستم رو تهیه کنم. تخت، بعضی‌ وسائل آشپزخونه، و هر چیز دیگری که برای زندگی‌ نیاز داشتم.فردا به اونجا میرم.
خونه من ۱۰ متر مربع است، بهمراه عنکبوت‌هایی‌ که در سقف و دیوارش در حال قدم زدن هستند ؛). جولیوس به من گفت: تنها چیزی که در مقابل پشه‌های مالاریااز تو محافظت می‌کند، همین عنکبوتها هستند.
برای تحمل کثیفی اینجا نیاز به توان بالائی دارم. فقط با دیدن فیلممون میتونید بفهمید که من در چه شرایطی زندگی‌ می‌کنم

.


امروز جمعه، بیشتر سوئدیها از تعطیلات آخر هفته خودشون لذت میبرند، یا در حال برنامه ریزی هستند. در کنیا، ۷ روز هفته رو باید کار کنی‌، تعطیلات ندارند، بنابر این ما هم باید مثل اینها کار کنیم. فردا من زندگی‌ جدیدم رو در کنیا شروع می‌کنم.

my new life in Kenya.

 

 



Wednesday 24th February

در ساحل جنوب و جنوب شرقی‌، دومین شهر بزرگ و بندری کنیا، مومباسا نام دارد. یک شهر توریستی که بخاطر سواحل‌ شن سفید و دریای شفاف و زلالش بسیار محبوب است. هر ساله، هزاران نفر از دوستداران آفتاب به اینجا می‌‌آیند.مومباسا بهشتی در مناطق گرمسیریست که اکثریت اهالی آن مسلمانند، یک مرکز جذاب تجاری که مردم زیادی رو از قبیله‌‌های مختلف سراسر کنیا جذب کرده.
مردم اکامبا یکی‌ از قبیله‌‌هایی‌ هستند که برای کار به اینجا مهاجرت کرده‌اند. بسیاری از مردهای اکامبیایی خونه و خونوادشون رو در روستا ترک کردن، و برای کار به اینجا اومدن.
وقتی‌ به مومباسا رسیدیم، و از ماشین بیرون اومدیم، تغییر دما رو کاملا احساس کردم،در وامونیو هوا خنک تر بود. با اینکه شب بود دما خیلی‌ بالا بود(حدود ۳۰ درجه). حتا اهالی اونجا هم از گرما شکایت میکردند.
هتل در قسمت شلوغ شهر است. وقتی‌ در ماشین نشستم، اشتیاق زیادی برای کولر داشتم. اما وقتی‌ به اتاقمون به هتل رفتیم، فقط یک پنکه اونجا بود!! اینجا برای چند هفته خونه من خواهد بود. ما اینجا خواهیم موند چون اینجا نزدیک محلهٔ شلوغیست، که رز زندگی‌ خواهد کرد.

 

 

 

Wednesday 24th February


امروز صبح ساعت پنج بیدار شدیم. میخواستیم آخرین تصویرها رو
 از مراسم خداحافظی جاشوا و جولیا با خانوادشون فیلمبرداری  کنیم. واقعاً روز سختی‌ برای اونها بود، و ما باید از همه چیز فیلمبرداری میکردیم.
بعد ۱۰ ساعت مسافرت با اتوبوس، در نهایت به هتل در ممبسا رسیدیم. سفرمان واقعا طولانی بود،بنابر این کثیف، خسته، کلافه و گرسنه بودیم. با وجود اینکه هتل زیاد جالبی نبود، ولی‌ ما واقعا خوشحال بودیم بخاطر داشتن توالت، حموم و سه تا تخت ؛).
در روستا هر سه نفرمون روی یک تخت میخوابیدیم، و داشتن تخت‌های جداگانه واقعا خوشحالمون کرد. الکتریسیته و پریز برق در اتاق، ما احساس تجمل میکردیم. یک امتیاز خیلی‌ بزرگ این اتاق آینه بود!!!، نزدیک به یک هفته بود که خودم رو در آینه ندیده بودم. وقتی‌ دوش گرفتم و در تخت تمیزم دراز کشیدم، با خودم فکر کردم، در سوئد باید از این همه امکانات رفاهی‌ که آرامش رو به زندگیمون داده سپاسگزار باشیم. منظورم این نیست که بخاطر اونها مغرور باشیم، یا نسبت به اونهایی که این امکانات رو ندارند احساس برتری کنیم، بلکه باید سپاسگزار و فروتن باشیم.
به هر حال ، اینجا جای اون نیست که من راجع به آنچه بهتر است انجام شود یا نه سخنرانی کنم.
امروز وقتی‌ از خواب بیدار شدیم, با لذت فراوان از توالت استفاده کردیم. من از هر لحظه لذت برده ام، و سعی‌ کردم خودم رو برای فردا که به محلهٔ کثیف و پر جمعیت میروم آماده کنم. من در خانه سواحیلی خواهم ماند. تا اون زمان ما فقط برنامه ریزی می‌کنیم و در اطرف میگردیم.

ما هنوز خودمون رو معرفی‌ نکرده ایم ؛) :
وینستن، فیلمبردار گروه : شاد و به طور باور نکردنی باهوش .همیشه در کیفش به دنبال چیزی میگرده. خیلی‌ شوخ و بامزست، و بیشتر اوقات ما رو میخندونه.

رز، روزنامه نگار: پیشقدم برای صحبت کردن درباره توالت. با هر کسی‌ بحث و گفتگو می‌کند. خلاق، پر قدرت ، هدفمند و بلند پرواز. رایج‌ترین حرفی‌ که از رز میشنوید (این عبارت رو یک میلیون بار در روز تکرار می‌کند): مستند آینده من درباره ......... خواهد بود.