من ساعت ۵ با رز قرار ملاقات داشتم.در حالیکه هیچ ذهنیتی از این ملاقات نداشتم. یادم میاد که وقتی‌ رسیدم و رز را پیدا کردم، فقط فرصت کردم که سلام کنم و کلاهم رو بردارم، قبل از هر صحبت یا مقدمه‌ای ناگهان از من پرسید: میتونی‌ ازدوهفته دیگربه عنوان یک فیلمبردار با ما به کنیا بیایی؟
من برای چند لحظه متعجب و گیج فقط ننشسته بودم و تنها کاری که انجام دادم سفارش یک قهوه بود. سئوالهای زیادی به ذهنم رسید: چه مدتی‌ در کنیا میمونیم؟پروژه در مورد چه هست؟ چه نوع واکسیناسیونی نیاز داریم؟ من هرگز قبل از این در آفریقا نبوده ام، این قضیه در تمام عمر من مثل یک رویا بود. من که برای فیلمبرداری و همچنین برای مسافرت و ماجراجویی شور و اشتیاق زیادی داشتم، چطور می‌تونستم این پیشنهاد رو ردّ کنم؟ جواب دادم بله. البته بعدش هنوز شک داشتم، ولی‌ این پیشنهاد به نظر بسیار خوب و درست میامد.
ما تصمیم گرفتیم روز بعد همدیگر رو ببینیم و آنچه رو که لازم داریم برای سفر به کنیا آماده کنیم. وقتی‌ به خونه رسیدم شروع کردم به پیدا کردن اطلاعات در مورد طبیعت، حیوانات، قبیله‌ ها، مردم، سیاست و فقر در کنیا.

 


وقتی‌ تو دربارهٔ آفریقا فکر میکنی‌ به طور ناخوداگاه در ذهنت تصویر فیلها و شیرها میاد.و اگر بخوایم روراست باشیم افریقا برای ما نماد جنگ، مریضی، گرسنگی و فقر مفرط است. اون شب این افکار تمام ذهن من رو مشغول کرده بود، تمام علائم، عطرها و صداهای کنیا من رو به سمت خودشون میکشیدن با اینکه ده هزار مایل دور از من بودند. (مثل اینکه من سفرم رو قبل موعد مقرر شروع کرده بودم ؛) )
صبح روز بعد ما شروع به آماده کردن خودمون کردیم. رز مراحل کار رو مرحله به مرحله برای من توضیح داد. در حقیقت او آنچه رو که از من انتظار داشت به عنوان یه فیلمبردار برای من روشن کرد. رز گفت که او می‌خواد در فقیرترین و خطرناکترین مناطق "ممبسا" زندگی‌ کنه. او چرخید به سمت من، به من خیره شد و صادقانه پرسید: آیا من برای همراهی کردن او به اندازهٔ کافی‌ شجاع و نترس هستم؟ در اون زمان من نتونستم به سرعت به رز جواب بدم. من باید فکر می‌کردم در مورد تمام خطر‌هایی‌ که ممکن بود با اونها روبرو بشم. من واقعا آماده بودم برای پذیرش و رویارویی با یک فرهنگی‌ که هیچ چیزی ازش نمیدونستم؟ آیا من ظرفیت همراه شدن با رز در یک زندگی‌ جدید رو داشتم ؟ در یک مکانی که یکی‌ از خطرناکترین مکانها در "ممبسا" بود ؟ در نهایت جواب این سوال‌ها رو پیدا کردم، با مسافرت کردن به کنیا می‌تونستم به جواب این سوال‌ها برسم. در طول دو هفتهٔ بعد ما همه چیز رو با جزییات برنامه‌ریزی کردیم
واکسنها رو زدم،چند بار تمام وسایل رو چک کردم تا مطمئن شوم همه چیز را برمیگردانم.
امروز صبح رو هرگز فراموش نمیکنم، من با یک توده‌ای در گلو بیدار شده‌ام و آسمان خاکستری، سرما و یخبندان در راه فرودگاه همراهمون هست.

 

 

ناگهان تمام نگرانیها به سمت من سرازیر شد: من در حال رفتن به کنیا هستم! من به کنیا نمیرم که کنار استخر دراز بکشم و اقیانوس هند رو تماشا کنم، میرم تا با فرهنگ کنیا در شهر "ممبسا "و قبیله "اکمبا"آشنا بشم


حالا زمان رفتن به کنیا و ساختن فیلم مستند ماست. واقعا نمییتونم احساسمو نسبت به این قضیه توصیف کنم. ما زمان خیلی محدودی داریم و تمام مقدمات باید برای قرار گرفتن در یک مکان جدید آماده بشه.
امروز فهمیدم فیلمبردار گروه بخاطر بعضی‌ از مشکلات شخصی‌ نمیتونه مارو در این سفر همراهی کنه. واقعا در شرایط بدی بودم ، دستپاچه و نگران، با هر کسی‌ که فکر می‌کردم تماس گرفتم، در جاهای مختلف آگهی‌ گذاشتم، تمام توانم رو برای پیدا کردن یک عکاس جدید متمرکز کردم . در نها یت وقتی‌ با یکی‌ از دوستام تماس گرفتم، متوجه شدم تمام نگرانیها بی‌ دلیل بود، چون اون فیلمبردار خیلی‌ خوبی‌ رو می‌‌شناخت و این آغاز آشنایی من با وینستن بود.
وینستن اهل نیوزلند هست و مدتی‌ به فیلمبرداری‌ مشغول بوده، او به خاطر عشقش به سوئد نقل مکان کرده. من با او تماس گرفتم و ساعت ۵ ملاقاتش کردم. وقتی‌ در کافه همدیگر رو ملاقات کردیم، به محض اینکه وینستن نشست، من بدون هیچ مقدمه‌ای پرسیدم: میتونی‌ ازدوهفته دیگربه عنوان یک فیلمبردار با ما به کنیا بیایی ؟
وینستن بی‌چاره که معلوم بود متوجهٔ کل قضیه نشده، اول سکوت کرد بعد گفت بله. بعد وینستن قهوه را برداشت و ما برنامه ریزی را شروع کردیم. من بعضی‌ اوقات از خودم می‌پرسم که آیا وینستن متوجه شده در مورد کلیت آن چه که شروع کرده است ؟
به هر حا ل این دو هفته مملو است از کار و برنامه ریزی، کامل کردن اسناد و مدارک، نوشتن مداوم، واکسیناسیون و هر چیز دیگری که باید برای رفتن به کنیا انجام شود


see you in Kenya ;)