Saturday, February 20
ساعت نه شب بود، در یک جای تنگ و باریک دراز کشیده بودیم. نصف بدن من بین تخت و دیوار آویزون بود.سرم رو به سمت راست گردوندم ناگهان چارچوب تخت به صورتم برخورد کرد!
کمی در مورد اتفاقات روزانه صحبت کردیم و به صدای خفاشها گوش دادیم. بعد مدتی حس کردم که نیاز به توالت دارم (۳۰ یارد از کلبه فاصله داشت) بنابر این گروه تصمیم به همراهی من گرفت ؛). راه واقعا تاریک بود، تاریک نبود، بلکه همه جا مثل غیر سیاه بود. صدای قدمهامون رو روی مزارع ذرت میشنیدیم. ما تنها کسانی بودیم که بیدار بودیم. من حسّ میکردم ما تنها موجودات زنده در اون مکان بودیم مثل اینکه تمام جهان ما رو ترک کرده بود. با یک چراغ قوه ضعیف ما سعی میکردیم قدم به قدم خودمون رو کشف کنیم. در آن زمان من کاملا نیاز ضروری خودم رو یادم رفته بود. اما همهٔ ما با ترس سعی میکردیم به هدفمون یعنی توالت برسیم. وقتی به اون کلبهٔ گلی در حیات رسیدیم سگها شروع به پارس کردن کردند. ما ترسیده بودیم. یک حس نآامیدی در منطقهای نآ اشنا باعث شد ما دستپاچه بشیم. من سریعا یه قدم به سمت تاریکی رفتم، آنت و وینستن با فاصله پشت من آمدند.
بعد چند لحظه که برای ما واقعا طولانی بود، به کلبهٔ خودمون رسیدیم. وقتی که وارد اتاق شدیم در رو قفل کردیم ، چمدانها رو جلوی در گذشتیم و خودمون به رختخواب رفتیم. دوباره در همون مکان تنگ و کوچک بودیم، هر چند من نمیتونستم خوشحال باشم. قلبم در حال تپش بود و من سعی میکردم هر صدایی که در اطراف وجود داشت رو بشنوم. بعد یه مدتی دوباره از بیرون پنجره صدای پاشنیدیم و این ترس ما رو خیلی بیشتر کرد.
زمان میگذشت و من به تاریکی و سیاهی خیره شدم با بدنی که از ترس سفت و سخت شده بود. در اون لحظه امنیت و آرامش خیلی دور به نظر میرسید. هر ۵ دقیقه از وینستن میپرسیدم که آیا بیدار است. اوایل او سریع جواب میداد اما بعد مدتی اون شروع کرد زیر لب زمزمه کردن. اون شب واقعا شبی طولانی بود. من واقعا خسته بودم و تمام توانم رو از دست داده بودم ولی اون شب نتونستم خوب و راحت بخوابم

Skriv en kommentar