Thursday, February 18

جاده پر دست انداز بین نایروبی و وامونیو از تپه های قهوه‌ای پوشیده شده بود، و ما میتونستیم مزارع چای و ذرت رو در دوطرف جاده ببینیم. یک تفاوت خیلی‌ زیادی بین این منطقه با شهر شلوغ نایروبی وجود داشت. با خودم فکر کردم : کنیای واقعی‌ اینجاست.
وقتی‌ به خونه جوشوا رسیدیم، پدر و مادرش استقبال گرم و دلپذیری از ما کردند. بعد جاشوا با روحیهٔ سرزنده و پر جنب جوشی که داشت ما رو با اطراف آشنا کرد. زمینه سرخ با کلبه هایی با آجرهای سرخ تزیین شده بود.
در اینجا زنها خیلی‌ چیزها رو در کنترل دارند،و کارهای زیادی به عهده اونهاست. برای من خیلی‌ جالب بود وقتی‌ مادر ۸۰ سالهٔ جاشوا رو دیدم که در حال دویدن برای سر و سامان دادن حیوانات و بریدن چوب بود!!
اتاقمون که ۳۰ متر از توالت (یک گودال درون زمین )فاصله داشت به ما نشون داده شد.
از جاشوا پرسیدم که چرا سقف با شاخه‌های درخت پوشیده شده؟
او جواب داد:این شاخه‌ها برای جلوگیری از ورود خفاشها در شب است.

 


کاش روز کمی‌ طولانی‌ تر بود، من از تاریکی‌ نمی‌ترسم، اما بعد از جواب او، تنها خواستهٔ من این بود. به زودی خورشید ناپدید میشد، من متوجه شدم که چطور در قسمتی‌ از این دنیای عجیب و غریب هستم.
اهالی این روستا دسترسی به برق و آب لوله کشی‌ ندارند.در سوئد من خیلی‌ به الکتریسیته فکر نمیکردم، چون یک چیز بسیار ساده یی بود فقط باید کلید برق رو خاموش و روشن می‌کردم

.

 

عصر ما به همراه خانواده جاشوا برای خوردن شام جمع شدیم، غذای بسیار ساده از ذرت و برنج. بعد شام جاشوا خاطرات دوران جوونیش رو تعریف کرد و همچنین داستان‌هایی‌ که مادرش می‌‌گفت رو برای ما ترجمه میکرد.زندگی‌ آنها واقعا ساده بود اما برای من بسیار جذاب و زیبا بود. اینجا بسیار آرومه. وقتی‌ میخواستیم برای خوابیدن بریم، من از این آرامش و سکوت زیاد متعجب شدم. جاشوا به از من خواست که همراهش برم. من در تاریکی‌ با او رفتم به یک کلبهٔ دیگر جایی‌ که شاید بتونم کمی‌ بخوابم

.

 

 

من به رز و آنت نگاه کردم ، در حال لبخند زدن بودند، مطمئناً خوشحال بودن که مجبور نیستن تو اون شب تاریک اونجا رو ترک کنند. در کلبه من فهمیدم که هیچ چوبی برای محافظت کردن من از خفاشها نیست. شاید مثل بچه‌هایی‌ به نظر بیام که از تاریکی‌ میترسند، ولی‌ فکر می‌کنم آدمهای خیلی‌ کمی‌ باشند که تمایل داشته باشن در یک کلبه گلی بین مزرعهٔ ذرت دراز بکشن.

به اطرافم نگاه کردم و  سریعاً به جایی‌ که رز و آنت بودند برگشتم. حالا ما در یک مکان کوچک و باریک هستیم و به صدای خفاشها که چوب‌های بالای سرمون رو میجوند گوش میدهیم

 

 

 

Skriv en kommentar