فکر می کنم هفته های اول ماه ژانویه بود که اولین بار با هم حرف زدیم. هیچ وقت یادم نمیره احساس خوشحالی ای رو که داشتم بعد از صحبت کردن با رز. اتفاق خاصی نیفتاده بود ولی همین که یک زن و اون هم یک زن ایرانی – سوئدی علاقه مند به پروژه ای شده بود که توی ذهنم داشتم خیلی تسکین دهنده بود. گرچه این احساس تسکین بعد از یه مدت کوتاهی تبدیل به اضطراب شد. چون تقریباً هر بار که با رز قرار میذاشتم که ببینمش به خاطر مشغله ای که اون داشت کنسل می شد. میتونم بگم حداقل 10 بار پشت سر هم قرار ما کنسل شد. دیگه کار به جایی رسید که من یواش یواش داشتم امیدم رو از دست می دادم... با خودم فکر می کردم حتماً رز دیگه علاقه مند به پروژه نیست و یا اگه هست اون قدری که برای من جدیه برای اون نیست. با خودم هی فکر می کردم حالا تکلیف چیه بالاخره...

ای وای از این داوری های کودکانه. الان که دارم این بلاگ رو می نویسم من و رز به طور کاملاً جدی پروژه رو استارت زدیم. و جالب برای من اینجاست که رز دقیقاً بر خلاف تصورات من که فکر می کردم به اندازه من جدی نیست می بینم که از من هم جدی تره و کلی ایده ها و برنامه های جانبی دیگه هم تو ذهنشه. بسیار خوشحالم با زنی آشنا شدم قوی، با انگیزه، با تجربه، حرفه ای و با پشتکار که میتونم ازش خیلی چیزها یاد بگیرم. رز کسیه که میتونم بگم خیلی خوشحالم این آغاز رو با اون شروع کردم...

 

نویسنده: حمیده


Skriv en kommentar